نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

گوشواره های تو....

هووووووووورررررا.... بالاخره درتاریخ 14اردیبهشت95 به خواست وتمایل خودت گوشهات سوراخ شد و یه جفت حلقه ی طلایی ناز توی گوشهات نشست. قبلا یکبار قصد انجام اینکاررو داشتم توی مطب دکتر اول خودم اقدام  کردم واسه سوراخ دوم گوشم تا توهم ببینی وهوس کنی اما تا دکتر داشت کرم  بی حسی واسه من میزد تو گریه کردی. منم دیگه بیخیال شدم و گفتم بزرگ شی و خودت بخوای. روز 14اردیبهشت میخواستم یه سر برم وکتر فقط بهت گفتم میخوایم بریم همون دکتری که اوندفعه گوشمو پیشش سوراخ کردم.وتویه دفعه باذوق گفتی:مبخوای گوشواره هامو ببریم  و گوشمو سوراخ کنیم؟؟؟؟ منم با تعجب گفتم باشه.وبا ناامیدی گوشواره هاتو گذاشتم توکیفم اما چشممم اب نمیخورد رضای...
17 ارديبهشت 1395

فرشته ی ناز کوچولو

توایام عید یه روز عصر که من و تو توی خونه تنها بودیم من درحال  دیدن یه فیلم سینمایی بودم باموضوع پدر بزرگ الزایمری که پسر وعروسش  قرار بود به خانه ی سالمندان تحویلش بدن. من که حسابی احساساتی شده بودم همینطور که فیلم میدیدم اشکم میومد .وتو  وسط بازیهات یه دفعه متوجه چشمای خیسم شدی آروم اومدی جلوی صورتم وگفتی:مامان از چشمات داره آب میاد. با لبخند گفنم اره مامان. دوباره مشغول بازی شدیو  یه دقیقه بعد دوباره زل زدی توچشمام  که هنوز خیس بودوبا انگشت اشاره کردی وگفتی: مامان داره از چشمات اشک میاد... وباناراحتی ادامه دادی: داری گریه میکنی..... بعد دویدی و رفتی یه دستمال اوردی و دستای کوچولوتو روی صورتم گذا...
10 ارديبهشت 1395
1